اولین قهر زینب جون و......
سلام .....
چند روز پیش که داشتیم صبحانه می خوردیم شما میخواستی دستتو بزنی تو قالب پنیر که من گفتم: نه!!!!!!!!!
تو هم زدی زیر گریه و خودتو به عقب پرت کردی و مثلا قهر کردی وقتی هم که خودتو به عقب پرت میکنی اصلا پشت سرت رو نگاه نمی کنی که چی هست همینجوری میری و اگه چیز خطر ناکی باشه ما باید نجاتت بدیم
داداشی هم امسال میره کلاس اول دبستان و کم کم دندوناش می افته یکی از دندوناش لق شده بود که وقتی داشت با شما بازی می کرد دندونش رو کندی
وقتی هم که داداشی میره پیش بابا و بابا هم اونو ناز میکنه تو حسودیت گل می کنه و میری داداشی رو هل میدی بعد هم خودت رو واسه بابا لوس میکنی
وقتی هم ازت سوال میپرسیم میگی: بع(یعنی بله)
چند شب پیش هم وقتی همه خوابیده بودن بیدار شدی و تو خونه واسه خودت می خزیدی اصلا هم از تاریکی نمی ترسی نمی دونم چرا؟
روز تولدت هم بلد نبودی شمع رو فوت کنی داداشی به جای تو این کار رو انجام داداما دو روز بعد از تولد فوت کردن رو هم یاد گرفتی
راستی الان بدون کمک خودت راه میری خیلی بامزه راه میری
یکی دیگه از مرواریدات هم در اومده الان جمعا ٤ تا مروارید سفید داری عسیسم
راستی این روزا یاد گرفتی بقیه رو بترسونی البته نه هر کسی فقط دایی علی و داداش ابوالفضل رو میترسونی بعدشم کلی ذوق میکنی و می خندی
خب دیگه واسه امروز بسه
بای تا های