زینبزینب، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

ღخاطرات من و آبجی جونمــــღ

صدای خروس

سلام  زینب خانوم چند روزی میشه که صدای مرغ در میاری و قد قد میکنی از کجا یاد گرفتی ؟ ولی خیلی بامزه بود یه کار دیگه هم یاد گرفتی وقتی بهت میگم خوشگل کیه؟سریع میگی :من!اما وقتی می گم زشت کیه ؟میگی:تووووووو! موندم فرق خوب و بدشو از کجا می دونی که همه چیزای خوب رو میگی من بقیه چیزا رو میگی تووووووو! چند روز پیش بهت گفتم بگو یک تو هم عدد یک رو با دستت نشون دادی و گفتی 10 کلا اعداد 1 تا 10 رو میگی 10 فقط عدد6 رو میگی: دیش    ...
7 دی 1391

بدون عنوان

سلام نمی دونم از کجا شروع کنم از ابوالفضل که همه مشق ها و درس هاشو آخر هفته دو روز قبل از اینکه بره مدرسه می نویسه و بعدش میگه:مامان حوصلم سر رفت مشق ندارم چیکار کنم؟؟؟؟یا موقعی که یه عالمه مشق داره و تنبلی می کنه زینب خاله رو هم که مریض شده بود بردیم دکتر ،دکتر گفت وزنش کمه از دستش خون گرفتن و بلوز سفیدش خونی شد چند تا آزمایش دیگه هم داره بمیرم خیلی دلم می سوزه خواهر زاده تپل مپلم اینجوری لاغر بشه دو تا عکس از 7 یا 8 ماهگی زینب: راستی رشد موهای زینب خیلی زیاده موهاش بلند شده که چند روز پیش کوتاه تر شد منتظر نظرات خوبتون هستم . ...
18 آبان 1391

فضولی های زینب خانوم

سلام زینب خانوم این روزا فضول تر از همیشه شده و کارا ی زیادی انجام میده.... بقیه در ادامه مطلب   مثلا به زبون خودش (طوری که هیچکس متوجه نمیشه)یه جملاتی رو می گه و اگه حرفاشو نفهمی عصبانی هم میشه چند وقتیه که میره تو آشپز خونه و تمام  وسایل رو از تو کابینت ها میاره بیرون بعد مامانش (آبجی من)باید بره همه اونا رو جمع کنه تعجب می کنم بر خلاف بعضی از بچه ها از تاریکی هم نمی ترسه یه شب وقتی مامانی زینب رو خوابوند و بعد همه خوابیدند زینب خانم بیدار میشه و تو همون تاریکی میره دور خونه می چرخه و بازی میکنه تازگیا محل بازی خانم خانما شده زیر میز نهار خوری جالب نیست؟؟؟؟؟؟؟ کلمه "بابا"رو کامل میگه ولی "مامان"رو می خواد...
5 آبان 1391

یه مشکلی هست......

سلام چند روزی میشه با یه مشکلی روبه رو شدم .... هر کس میاد تو وبم و کامنت میذاره وقتی می خوام برم وبش باز نمیکنه نمیدونم چرا؟؟؟؟ تو رو خدا راهنماییم کنید ممنون از همه ...
12 مهر 1391

بدون عنوان

سلام جوجو ها خوفین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فکر کنم یه چند وقتی میشه که چیزی ننوشتم.....البته عیب نداره چون دسترسی به اینترنت نداشتیم....چون مسافرتیم.... اما حالا وقت خوبیه واسه آپیدن چون فردا................. تولد (مامان مهدیه) هست....  با اینکه مسافرتیم بازم جشن میگیریم.....اما نه مثل هر سال امسال یه جشن کوچولو داریم مامان جون بدون خیلی دوستت داریم ...... تولدت مبارک اینم یه هدیه نی نی وبلاگی واسه مامان جونی: ...
23 شهريور 1391

ماجرای حسودی زینب خانوم

سلام خاله خوبی..... چند روز پیش مهمون داشتیم دایی حامد و زن دایی جون بودن البته ریحانه خانوم دخمل نازشون هم بود ماشاالله تپل مپل شده بود شبش شما و داداشی به همراه مامان و بابا اومدین خونه ما ...شما هم به ریحانه جون که بغل آقا جون بود خیلی حسودی میکردی.. هیچ کس جرات نداشت جلوی چشمای تو ریحانه جون رو بغل کنه...اگر هم کسی جراتش رو پیدا می کرد میرفتی بغل گوشش جیغ میکشیدی بیشتر از همه واسه مامان جون و آقا جون حساس بودی... البته همه بچه ها اینطوری هستن خب بای ...
31 مرداد 1391

اولین قهر زینب جون و......

سلام ..... چند روز پیش  که داشتیم صبحانه می خوردیم شما میخواستی دستتو بزنی تو قالب پنیر که من گفتم:  نه!!!!!!!!! تو هم زدی زیر گریه   و خودتو به عقب پرت کردی و مثلا قهر کردی وقتی هم که خودتو به عقب پرت میکنی اصلا پشت سرت رو نگاه نمی کنی که چی هست همینجوری میری و اگه چیز خطر ناکی باشه ما باید نجاتت بدیم داداشی هم  امسال میره کلاس اول دبستان و کم کم دندوناش می افته یکی از دندوناش لق شده بود که وقتی داشت با شما بازی می کرد دندونش رو کندی وقتی هم که داداشی میره پیش بابا و بابا هم اونو ناز میکنه تو حسودیت گل می کنه و میری داداشی رو هل میدی بعد هم خودت رو واسه بابا لوس میکنی وقتی هم از...
15 مرداد 1391

عکسای تولد زینب جون

سلام امروز می خوام عکسای تولد یک سالگی زینب جون رو تو وبش بذارم امید وارم خوشتون بیاد... این عکس از تزئینات تولد هست: این عکس از دو تا وروجک ما قبل از اومدن مهمونا: این عکس هم دو تا وروجک با دایی علی اینم کیک تولد: *ما تولد زینب جون رو در تیر ماه برگزار کردیم به خاطر ماه رمضان این عکسا هم از همون موقع هست... *زینب جون دیروز واکسن ١ سالگی زده بود وقتی اومد خونه ما راحت می خندید و دست میزد انگار نه انگار که واکسن زده شاید واکسنش درد نداشت...   ...
10 مرداد 1391